اجتماع

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صَابِرُوا وَ رَابِطُوا وَ اتَّقُوا اللَّه لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ

اجتماع

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صَابِرُوا وَ رَابِطُوا وَ اتَّقُوا اللَّه لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ

اجتماع

انسان در میان تمامى جانداران موجودى است که باید اجتماعى زندگى کند و این مطلب احتیاج به بحث زیاد ندارند چرا که فطرت تمامى افراد انسان چنین است یعنى فطرت تمام انسانها این معنا را درک مى کند و تا آنجا هم که تاریخ نشان داده هر جا بشر بوده،اجتماعى زندگى مى کرده است.
اجتماع انسانى مانند سایر خواص روحى انسان و آنچه که مربوط به او است از روز آغاز پیدایش به صورت کامل تکون نیافته تا کسى خیال کند که اجتماع نمو و تکامل نمى پذیرد نه در کمالات مادى و نه در کمالات معنوى بلکه اجتماعى شدن انسان هم مانند سایر امور روحى و ادراکیش دوش به دوش آنها تکامل پذیرفته هر چه کمالات مادى و معنویش بیشتر شده اجتماعش نیز سامان بیشترى به خود گرفته است.
هیچ شکى نیست در اینکه اسلام تنها دینى است که بنیان خود را بر اجتماع نهاده و این معنا را به صراحت اعلام کرده و در هیچ شاءنى از شؤ ون بشرى مساءله اجتماع را مهمل نگذاشته است.
* وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِیعًا وَلَا تَفَرَّقُوا *
وبلاگ گروهی اجتماع مشتاقانه منتظر نظرات و مقالات شما عزیران خواهد بود.

آخرین نظرات
  • ۶ مرداد ۹۴، ۰۱:۲۸ - محمد مهدی تهرانی
    خدا قوت

وقتی سرش را روی بالشت می گذاشت خیلی سریع به خواب می رفت. 23 سال سن داشت و در خانواده ای متوسط بزرگ شده بود. وقتی هم از خواب بلند می شد ابتدا چشمانش را باز می کرد و بعد از چند دقیقه چومباتمه می زد و می نشست. این دفعه که از خواب خوش عصر بیدار شده بود به یک باره توپ پلاستیکی داداش کوچکش محکم سرش را نوازش می دهد!

مهندس معروف
از درون، خشم داغی دماغش را قلقلک می کند ولی به خودش مسلط می شود و با لبخندی ملیح به محسن واکنش رفتار خودش را نشان می دهد.

محسن در حال جویدن خیار چنبر: پاشو احسان! مامان اینا دارن میرن مهمونی خونه آقا تقی. مگه نمیخوای بیای؟

مهندس هم سرش را کمی خاراند. به این فکر می کرد این مهمانی را کجای برنامه اش جای دهد.

مادر از پستوی خانه: احسان جان! عزیزم! برنامت چیه؟ با ما نمیای؟ از وقتی خالت فوت کرده بی چاره شوهرخالت از غم تنهایی داره سختی می کشه. این وظیفه ی مان که مرهمی رو دردش باشیم.

رو چیشم مادر عزیزم! فقط یکم زود برگردیم که من کلی کار دارم. این جمله را مهندس گفت.

خلاصه اینکه مادر و احسان و محسن راهی شدند که زودتر به منزل شوهرخاله برسند.

عصر بود و هوا گرم، از سر راننده اتوبوس عرق می ریخت. سر هر ایستگاه که می رسید داد می زد که آی رسیدیم به فلان جا. البته هر کسی هم که جلویش دست دراز می کرد با دلسوزی تمام می ایستاد و سوارش می کرد. تنها کسی که توی اتوبوس ازین قضیه احساس ناراحتی می کرد مهندس بود.

یعنی اگه تذکر بدم یه وقت بقیه اعتراض نمیکنن؟ راننده یهو عصبانی نمیشه؟ اصلا حالا من یه چی بگم تأثیری داره؟ ... مهندس غرق تفکرات خودش بود که مرد میانسالی جلویش می ایستد. دوباره فکرها شروع شد. طرف باید سنش چقدر باشه که براش بلند شم تا بشینه؟ ... به یکباره راننده داد می زند "میدان سرداران!". دست محسن را می گیرد و پیاده می شوند.

همین که پیاده می شوند دوستش امیر او را می بیند و از دور داد می زند. سلام احسان وایسا کار مهمی باهات دارم!

احسان با اشاره به مادرش کمی فاصله می گیرد و به او نزدیک می شود. علیک سلام رفیق، چی شده؟ سر کیفی!

خبر خوشی برات دارم! پروژه رو چیکار کردی؟

یکهو مهندس اخمی می کند. هیس چیزی نگو اینجا جاش نیست! خوب من یه مقدار عجله دارم. ایشالله فردا می بینمت.

باشه آی مهندس. بلاخره بعد سه هفته مرخصی شاهد حضور دوباره شما خواهیم بود!

طبق معمول نزدیک به ده دقیقه پشت در خانه آقا تقی منتظر می ایستند تا برسد به دم در. البته سنش زیاد است. چهار تا بچه دارد. دو تا دختر و دو تا پسر. مگر اینکه مناسبتی پیش بیاید سری به پدرشان بزنند.

به! سلام کبری خانم. یه دستی رو سر محسن کشید. تو چیطوری کوچولو؟ انگار بزرگ شدی ماشالله.

مهندس هم سلامی می کند و وارد می شود ولی آقا تقی مقداری با سر سنگینی برخورد می کند.

توی سالن پذیرایی مدت زمانی از احوالپرسی ها و خوش و بش کردن ها می گذرد که سکوتی حاصل می شود. آقا تقی تلویزیون را روشن می کند و به مهندس می گوید بعد برخورد ناجور شما با وجود اینکه از دستتون دلخور شدم ولی چن تا از شبکه هاشو واسه بچه ها قفل کردم.

مهندس با خوشحالی ... البته منم درست برخورد نکردم! ببخشید خلاصه. همینطور گوشی مهندس زنگ می خورد. از جاهای مختلف باهاش تماس می گرفتند.

خوب حالا آستیناتو بالا زدی یا برات پیرهن آستین کوتاه بخریم مهندس! این را آقا تقی گفت. مهندس: حاجی پیرهن گرفتن هم خرج داره!

بابا خرج چیه؟ خدا خودش روزی رسونه! اونم جوون با کمالاتی مث شما حیفه عَزَب بمونه.

از قدیم گفتن اول فکر پِچِت کن بعدا سُرمه چِشِت کن. کبری خانم در حال پوست کندن میوه.

راستیاتش خودم خیلی علاقه دارم. دعا کنید ایشالله کیسش جور بشه بقیشم حله!

حدود یک ساعتی گذشت که پیامی موجب شد مهندس سریع از جایش بلند شود. متن پیام خیلی ساده بود. "علی هم رفت ..."

نظرات (۴)

نمیفهمم... :(
لطفأزودتربقیه شوهم بذارید.دیگه صبرندارم

سلام خوشم نیومد..

 دوست نداشتم این رو بگم اما مطالب قبلی  دوست داشتنی تر بود.....

کاش ما جای علی  بودیم

 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی